Monday, June 4, 2012



باز انگار چراغ ها اتصالی پیدا کرده اند و یکی یکی خاموش می شوند. گاهی یکیشان جرقه بزرگی می زند و خاموش می شود. گاهی همه باهم چشمک زنان خاموش و روشن می شوند. گاهی هم همه باهم خاموش می شوند و آدمی هر چقدر کورمال کورمال توی تارکی راه می رود و روی دیوارها را می کاود , کلید و پریزی برای روشن کردنشان پیدا نمی کند. آدمی در تلاش است چراغ ها را روشن نگاه دارد . از تاریکی واهمه ای ندارد ولی ( خودش نمی داند چرا) تاریکی مطلق را مساوی پایان می داند. برای همین به هر ترفندی دست می زد تا نورها خاموش نشوند. 


یک روز آدمی ازاین همه خاموش و روشنی خسته شد. نشست با خودش فکر کرد .همه کتاب های آمار و احتمالات را مرور کرد. به این نتیجه رسید شاید لازم است بیشتر باهوش باشد .تا یاد بگیرد که باید به تاریکی هم مجال بروز و ظهور دهد. بگذارد یک بار هم که شده تاریکی همه جا را احاطه کند. بگذارد همه چراغ ها خاموش شوند و همه شمع ها فوت شوند و همه پایان ها پایان گیرند . همه آن هایی که باید بروند بروند . همه آن هایی که می خواهند بمیرند بمیرند. آن دیوارها و خرابه هایی که قرار است ویران شوند ویران شوند.... چیزی شبیه سرسپردن به جریان سیال و روان رودخانه زندگی



آدمی فکر کرد به آقای سرگیجه بگوید بیاید و تا هر وقت خواست بماند .شاید ایشان وقتی بیایند بنشینند جا خوش کنند قلیانی بکشند چای دبشی نوش جان کنند و ببینند این سرشهرخبرخاصی نیست و حلوا پخش نمی کنند آدمی را به حال خودش بگذارند تا به چراغ ها و شمع هایش برسد.بعد بلند شوند کتشان را بتکانند و تنشان کنند. بروند و بروند و بروند تا تمام شوند .

Thursday, June 4, 2009


یادت هستدر رقت انگیز ترین حالت ممکن بودم. خم شده بودم و مرتب عق می زدم. تف های لزج چسبناک از دهانم سرازیر شده بود و تمامی نداشت. واصلا نمی دانم اشک هایم برای چه داشت می ریخت .چه وحشتناک بودم. آمدی  خم شدی و کنارم نشستی . لبخند زدی و یک بسته ی دستمال کاغذی به سویم گرفتی .نگاهت کردم . چه آرام شدم.
به آشپزخانه کوچک فکستنی تان راهنماییم کردی . من نشستم و تو برایم یک چایی پررنگ جوشیده ریختی و مرتب می گفتی راحت باش. غریبگی نکن.  مرتب حرف می زدی و حرف می زدی.از شاگردانت خاطره تعریف می کردی و می خندیدی . اغلب شوخیت هایت بی مزه و قدیمی و حداقل مال بیست سال پیش بودند .اما می خندیدیم. دنبالت می گشتند و از بلندگو پیجت می کردند. اما تو باز هی  حرف می زدی. نرس هایت به دنبالت آمدند اما تو ردشان کردی .یادت هست . حتی آبدارچی هم آمد و به ما متلک انداخت .
آن روز سرم خیلی شلوغ بود. آمده بودی و سوال پیچم می کردی و من اصلا حوصله جواب دادن نداشتم و جواب های بی سر و ته می دادم . یکی از همین روزهای سرد و ابری و دلگیر زمستانی بود.نزدیک بود سرت داد بزنم که جمله ای گفتی که گلوکاگن خونم را بالا آورد .هر آن نزدیک بود پخش زمین شوم. بعد با خودم گفتم : هی . این چه نازه . بی خیال کارهای عقب افتاده شدم وتکیه دادم به صندلی و همه چیز را سپردم به تو.  بعد تو صمیمانه ترین اعترافاتت را کردی . فقط تو بودی و صدای تو و چشمان تو. و اطرافت همه آدم ها و صداها مبهم و مه شده بود. آن شب راه تا خانه پیاده را رفتم و به همه ماشین ها و چراغ ها و آدم ها و خیابان ها و درخت ها لبخند زدم.
چند سال بعد : سالن تاریک شده بود و فیلم داشت شروع می شد که تو آمدی. سعی میکردی در تاریکی سینما جایت را پیدا کنی .تو را از ببخشید گفتن هایت شناختم. صندلی سر دقیقا پنج ردیف جلوتر ازما نشستی. با دوستانت بودی و دوستانت زودتر برایت جا گرفته بودند. فیلم شروع شد ... فیلم شروع شد و تمام شد . اما من تمام مدت از پشت سر به تو نگاه کردم و لبخند زدم.

Monday, May 4, 2009



عینک من نقاب من است . زره من است . عایق چشم های من است. پس دیگر نپرس که شماره اش چند است .چه جور آستیکمات است و چرا گاهی می زنمش و گاهی نه. نگو که به چهره ام می آید یا نه و این قدر توضیح نده که  باعث می شود چشمانم گود بیفتد و بدریخت شوم و چنین و چنان.  

من خیلی دوست دارم یک دختر واقعی باشم و زندگی کنم  و به قول تو لذت  دختر بودن را تجربه کنم.
صبح ها  ساعت ده که نور خورشید اتاقم را کاملا روشن می کند  از خواب بیدار شوم.چند دقیقه ای  نیمه هشیار در کرختی بعد از خواب بیدار بمانم .بدنم را کش و واکش دهم و از زندگی لذت ببرم. اما  از جایم بلند نشوم. با طمانینه بیدار شوم  . پیراهن گلدار بپوشم .  با آرامش  و آسایش خیال  صبحانه ای مفصل  بخورم. . ساعتی بعد  ماسک هلو بگذارم. در وان شیر دراز بکشم.
  بعد فکر کنم که امروز دلم می خواهد  چه کاری انجام دهم. بیرون بروم و خرید کنم ؟ ویولن بزنم ؟ سری به آرشیو فیلم هایم بزنم و فیلم ببینم ؟ کتاب داستان بخوانم ؟ بازار بروم و کل مغازه های شهر را بگردم و خرید کنم ؟ آن وقت خرامان خرامان راه بیفتم و خیابان ها  و مردم  را تماشا کنم.
 اصلا اگر دلم خواست لذت آشپزی و بو و نور و رنگ غذاها را تجربه کنم . غذای گرم بخورم . مهمانی بگیرم  .
 مرتب سفر کنم . مرتب در آرایشگاه  باشم  . بعد از ظهرهایی که دلم می کشد به انجمن های خیریه بروم . به مهمانی های دوستان بروم. مرتب عاشق بشوم و عاشقم بشوند  و به دنیا  لبخند بزنم.
اما من مجبورم زندگی را بدوم . مجبورم  سرد و سخت و سنگی و بی احساس باشم. در یک لحظه  فکر هزار برنامه و تکلیف و مسئولیت را بکنم و هماهنگیهاش را انجام دهم . باید قوی باشم و قوی جلوه دهم.  مبارزه کنم و کوتاه نیایم. خیلی جاها لازم است  سلیطه بازی در بیاروم و حقم را بگیرم. باید چشم های آشفته ی قرمزم از حدقه دربیاید. صورتم از خشم بنفش شود و زشت شود . دعوا کنم و صدایم ازحد مجاز بالاتر برود.  
بایدقوی باشم تا آسیب نبینم . قوی باشم تا ریز ریز نشوم.  تا چینی نازک تنهاییم  دیگربار نشکند. تا دیگر اشکمم دم مشکم نباشد  . حتی اگر نریزد بغض آن هربار سخت  تر از قبل  گلویم را نخراشد . آن قدر قوی باشم که  وقتی احساس خردشدگی و طرد شدگی می کنم  باکم نباشد.
 تعجب نکن وقتی دستت را دور گردنش می اندازی .صورتت را جلو می آوری و به چشمان قهوه ای اش خیره می شوی. رنگ به رنگ می شوی و با نازک ترین صدای عمرت می گویی دوستش داری  فقط چهره سرد بی حس سنگی را می بینی که از دورترین نقطه ممکن وجودش  تو را می نگرد .